نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

روزهای طلایی

انگار همین دیروز بود که فهمیدم مادر شدم،انگارهمین دیروز بود که تو رو گذاشتن بغلم وگفتن اینم بچه ات،آره بچه،وای چقد واسه این لحظه ها استرس داشتم،هنوز باورم نمیشه که مادرم.هنوز باورم نمیشه که خدا نعمت مادر شدن رو بهم داده.تا چشم رو هم گذاشتیم یکسال شد،چقد زود گذشت مامانی،چقد دلم واسه روزهای اول نوزادیت تنگ شده،چقد سعی کردم این روزهارو همینطوری نگذرونم واز ثانیه ثانیه اش لذت ببرم.دیروز کنارم نشسته بودی وبعد خواب عصرگاهی با هم هندونه میخوردیم،اونقدر تمیز وقشنگ میخوردی که از دیدن این صحنه غرق لذت شدم واشک تو چشمام جمع شد که این همون پسر ریز میزه وکوچولوی منه که تو بغلم گذاشتن؟الان واسه خودش مردی شده وبا چنگال هندونه میخوره؟وای چقد زود میگذره ومن ا...
30 ارديبهشت 1393

روز تلخ

نیکان جونی دیروز روز بدی رو پشت سر گذاشتیم ولی در نهایت ختم به خیر شد.ما2روز خونه بابابزرگ حسینی بودیم دایی رضا با بچه ها هم از کرج اومده بودن وقرار شد صبح بعدصبحانه به سمت کرج حرکت کنن.هنوز10دقیقه از رفتنشون نگذشته بود که دایی جون تماس گرفت که ما تصادف کردیم،وای اگه بدونی چه لحظه سختی بود،همه سراسیمه خودمون رسوندیم،وای همه فکرم پیش یچه ها امیرعلی وآرادبود که چی شدن؟چقدشلوغ بود که مارسیدیم.یعنی من سکته زدم،بابابزرگ وعزیز روکه نمیشدنگه داشت،وقتی بچه هارو سالم دیدیم انگار دنیارو به ما دادن آخه ماشلن حسابی داغون شده بود،دوتاجوون موتورسوار ترمز بریده بودن واز فرعی اومدن خوردن بهشون.بیچاره دایی رضا که ماشینشون صفر بود وهنوز چند ماهی از خریدش نگذشت...
27 ارديبهشت 1393

بامزگی های روزمره

پسر شیطون شیرینم،این روزها کارهای خارق العاده ازت سر میزنه،کارهاییکه موجبات تعجب من وبابایی میشه مثلاجیغ میکشی مثه دخترها.همه چی روباجیغ میخای،باتعجب به همه چی نگاه میکنی ومیگی اوه،با پدرت این چند روزها رابطه خوبی برقرار میکنی،عاشق تل سر مامانی ووقتی میذارم رو سرم میکشی ومیذاری روسر خودت،چهاردست وپا همه خونه رو گز میکنی،چندثانیه روی پای خودت وای میستی وبعد کله پا میشی.از تنبلی هاتم بگم که هنوز وقتی طاق باز میخوابی خودت نمیتونی پاشی چون از نوزادی غلت زدن رو بلد نبودی،توپت رو پرت میکنی بعدا جیغ میزنی که واسم بیاری،عاشق شیرینیجات هستی،بستنی،شکلات ...
24 ارديبهشت 1393

شوهرانه

مهدی عزیزم 4سال شیرین درکنارم بودی ومن سرشار از حس دلگرمی.امسال با وجودفرزند عزیزمان خوشبختی ما صدچندان شد و حس زیبای پدرانه شایسته وجود پرمهرت.چقدر برازنده این عنوانی.تبریک به خاطر پدر بودنت. حالا از این حرفا بگذریم وبدون حاشیه بگیم روززززززتتتتتت مبارررررک.منو نیکانی بهت افتخار میکنیم بابامهدی جون ...
22 ارديبهشت 1393

پدرانه

پدرعزیزترازجانم چقدر برخودمیبالم که وجودت باصلابتت همچون کوهی استوار بر زندگیم سایه افکنده ومن ازخنکهای وجودت سرشارم.عشق پرقدرت زندگیم من چقدرخوشبختم که وجود گرمت در جای امنی به اسم خانه پدری پابرجاست وما؛فرزندانت راباآغوش باز پذیرایی>برتک تک چروک های پیشانیت؛بردست های پینه بسته ات؛برآن شانه های خمیده ات بوسه ای از سرمهر می نهم وبرخود میبالم که دختر توام.ازخدای مهربانم سلامتی،طول عمر،سایه مستدام خواهانم،عاشقانه بکویم دوستت دارم قهرمان رویاهای کودکیم ...
22 ارديبهشت 1393

پسرک عاشق شکلات

نیکان من این روزها خیلی شیطون شده.چیزهایی که نبایدبخوره رو خوب میخوره،مثلا عاشق کاکائو،پفک،نوشابه وهرچی که براش ضرر داره.,عاشق هندونه است اونم حتما با چنگال،چند روزه که پستونک روتعارف میکنه ومیگه بوخ یعنی بخور.شبهاکه تاهمه نخوابن وخیالش راحت نشه نمیخوابه.باصدای گوشی باباش خودش میکشه باجیغ هاش که بیا وجواب بده.پسرقشنگ من این روزها اینقد صورتت زبر شده ازبس که میبوسنت.امروزنوبت دکتر پوست گرفتم واست.خیلی دلم میسوزه ولی روم نمیشه به پدرجونت بگم محکم نبوستت،خب اونام دوستت دارن واینطور ابرازعلاقه میکنن.به خاطر کار باباجون بیشتر وقتها خونه پدرجون درگاهی هستیم وتوهم اونارو بدجوری دوس داری.مخصوصا عمه جونت رو،بابابزرگ شلمانی هم کلی اعتراض داره که چرا کم...
20 ارديبهشت 1393

11ماه خاطره شیرین

عزیزکم امروزمیخام از 11ماه باهم بودن برات بنویسم.میخام از9 ماه فبل اونم بنویسم.اواخرتیر91بودکه منوبابامهدی تصمیم گرفتیم زندگیمون روشیرین ترازقبل کنیم.واسه همین بعدانجام آزمایشات لازم تقریبا3ماه بعدشما فرشته کوچولوبه لطف خدا اومدی تو دلم.وای چقدرلحظه شیرینی بود وقتی فهمیدیم یه فرشته از فرشته های خدا مال ماشده.3ماه همه چی خوب بود ومن هرروزروند رشدت رو ازاینترنت دنبال میکردم.به خاطردل کوچیک من که میخاستم هرچه زودترببینم جنسیتت چیه هفته17با باباجون رفتیم سونو.وای چقدبد بود وقتی فهمیدم بایدسرکلاژشم.دنیا دور سرم چرخیدولی چقدشیرین بود وقتیکه با اولین تماس دستگاه دکترگفت یه پسمل تو راهه.خلاصه صبح روزبعد دربیمارستان واتاق عمل ویک کاراجباری.دیگه نگم که...
15 ارديبهشت 1393

شاهزاده سرما خورده

گل پسرمامان الان4 روزه که سرما خورده وحال نداره.اینبارفقط دماغت کیپ شده ونفس کشیدن برات سخته.صبخها باجیغ از خواب پامیشی جون نمیتونی شیر یاپستونک بخوری.امروز دکتررفتیم.طبق معمول وزنت 8.800 بودبالباس.بازکم کردی.خیلی کلافه ام.دیگه چیکارکنم نمیدونم.توروخدا یه کم وزن بگیر شیرین من.پسرقشنگم بزرگ میشی به سرعت برق،امروزبااون چشمهای قشنگت به من نگاه میکردی وخودتوبهم میچسبوندی.چقداحساس خوبیه تین درآغوش کشیدنت،راستی پس پس خودتو به همه تعارف میکنی ووقتی میخان ازت بکیرن میکشی عقب ویه لبخند فاتحانه سرمیدی،امروز دیدم به مجسمه ای که عمو جون برامون آورده داری هی پستونک تعارف میکنی>چقدخندیدم ازاین حرکتت وغرق بوسه ات کردم.فدای چشمهای نازت بشم پسرعاقلم ...
15 ارديبهشت 1393